یاد داری لحظهٔ فرسودن جان را؟
آخرین دیدارمان در باغ رضوان* را
اولین پیوندهای داغ مردادی…
یاد داری جلوهٔ شبهای آبان را؟
ترسها و بیقراریها و لذتها
ظلمت نیمهشب کوی سپاهان را
یاد داری در شب قدرِ نزولت؟
خیسی پرشور آن نمهای باران را
از تکاپوی عتیق، تا شوکت نقشجهان
گردش پر شور ما، میدان به میدان را
در بزنگاهِ وصالِ نابِ شهریور
چرخش ناگاه تو سوی زمستان را؟
اشکهایم در خیابانهای شاهینشهر…
آن همه جور و جَفا بی ذکر بُرهان را
یاد داری گفته بودی بی تو میمیرم؟
یا که آن لبخندهای سرد و بیجان را!
عازم تدفین یک رویای پوشالی
آخرین دیدارمان در باغ رضوان را
عاقبت روزی به بُغضِ خاطراتت
من به آتش میکشم این اصفهان را!
…
- باغ رضوان: گورستان اصفهان
- عکس از: محمد میرزایی
بسیار زیبا و طبق معمول دلنشین.
اما به قول خودتون خوبه آدم یه موقعها از دل موضوع بیرون بیاد و از دور و تمام قد بهش نگاه کنه.ممکنه ۹۰درصدش درست باشه اما ۱۰درصد دیگشو از زاویه دید خودتون گفتید.
باور داشتن و باور کردن اصل مهمیه که متاسفانه… سخته کنار هم قرار گرفتن ۲تا آدم غد و زبون نفهم،تا زمانی که خوبن، مثلشون تو دنیا پیدا نمیشه اما که وقتی خون مغزشون نمیرسه هر بلایی که میخوان سر هم میارن… میدونم داستان از کجا شروع شد اما هنوز نفهمیدم چی که تهش باز موند…